[جابربن يزيد جعفي از شاگردان بسيار ممتاز امام باقر عليه السلام بود كه روايت شده 90هزار حديث از آن حضرت آموخت، و هيجده سال در مدينه در حوزه درس امام باقر عليه السلام شركت نمود، و بعد با آن حضرت خداحافظي كرد و به سوي كوفه روانه شد3 طاغوت وقت كه در صدد آزار به امام باقر عليه السلام و شاگردانش بود، در كمين جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند، اينك به داستان زير توجه كنيد:] نعمان بن بشير مي گويد: با جابر جعفي همسفر بوديم، او در مدينه با امام باقرعليه السلام خداحافظي كرد و شادمان از نزدش بيرون آمد (به سوي عراق حركت كرديم) تا روز جمعه به چاه «اُخَيرِجَه» رسيديم… هنگامي كه نماز ظهر را در آنجا خوانديم، سوار بر شتر حركت نموديم، در اين هنگام ناگاه مرد بلند قامت گندمگوني نزد جابر آمد، و نامه اي به جابر داد، جابر آن را گرفت و بوسيد
و بر ديده اش گذارد، در آن نامه نوشته بود:«از جانب محمد بن علي به سوي
جابربن يزيد»و در آن نامه جاي مهر سياه و ترو تازه بود، جابر به آن مرد
بلند قامت گفت: «چه وقت در نزد امام باقرعليه السلام بودي؟» او پاسخ داد:
همين لحظه! جابر: قبل از نماز يا بعد از نماز؟ مرد بلند قامت: بعد از
نماز1-جابر به خواندن آن نامه مشغول شد، هر لحظه چهره اش دگرگون مي گرديد،
تا به آخر نامه رسيد، و نامه را با خود نگهداشت به كوفه رسيديم ، نعمان مي
گويد :از آن وقتي كه جابر نامه را خواند ، ديگر او را شادمان نديدم تا شب
به كوفه رسيديم (معلوم شد كه امام باقر عليه السلام در آن نامه به جابر
فرموده: خود را به ديوانگي بزن تا از چنگال طاغوت وقت در امان بماني.) من
رفتم و آن شب را خوابيدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم، ديدم از
جايگاه خود بيرون آمده و به سوي من مي آيد، اما چند عدد بُجُول (قاپ) بر
گردن خود آويزان نموده و بر يك چوب ني سوار شده و مي گويد:«منصوربن جمهور
را فرماندهي ديدم كه فرمانبر نيست» و اشعار و جمله هايي از اين قبيل مي
خواند، او به من نگاه كرد، من نيز به او نگاه كردم، چيزي به من نگفت، من
نيز چيزي به او نگفتم، من وقتي كه آن وضع را از او ديدم (دلم به حالش سوخت)
و گريه كردم، كودكان و مردم نزد ما آمدند، و جابر همراه كودكان حركت كرد
تا به رحبه (ميدان كوفه) رفت، و همراه كودكان جست و خيز مي كرد، مردم مي
گفتند: جابر ديوانه شد، جابر ديوانه شد.» سوگند به خدا چند روز از اين
ماجرا نگذشت، كه از طرف هشام بن عبدالملك(دهمين خليفه اموي) نامه اي به
حاكم كوفه رسيد، در آن آمده بود:« وقتي كه نامه ام به تو رسيد، مردي را كه
نامش جابربن يزيد است، پيدا كن و گردنش را بزن!» حاكم كوفه نزد جمعي (از
كساني كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت:«در ميان شما جابربن يزيد كيست؟»
حاضران گفتند: خدا كارت را اصلاح كند، جابر مردي دانشمند و محدث بود كه پس
از انجام حج، ديوانه شد، و اكنون در ميدان كوفه بر ني سوار مي شود و با
كودكان بازي مي كند. حاكم به ميدان رفت از جاي بلند به آنجا نگريست، جابر
را ديد كه برني سوار شده و با بچه ها بازي مي كند، گفت:« خدا را شكر كه مرا
از كشتن او منصرف نمود.» از اين جريان چندان نگذشت كه منصوربن جمهور وارد
كوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقق يافت(و او حاكم كوفه گرديد.)
:: برچسبها:
امام باقر,اطاعت,دیوانگی