شب بود ، مراسم سخنرانی در مسجد به پایان رسید ، با تعدادی از جوانها گپ
و گفتی داشتم که متوجه ساعت شدم ، ساعت 00:20 دقیقه بامداد بود با یکی
از رفقا قرار گذاشته بودم که ساعت 23 بریم سالن ذوالفقار تا یک شب بیاد
ماندنی برای خودمون رقم بزنیم که قرارمان از یاد رفته بود ، همان لحظه تماس
گرفتم بلافاصله گوشی رو برداشت و ارام گفت حاجی چرا نیومدی عرض کردم
یادم رفته بود الان حرکت می کنم.
حدود 00:37 دقیقه بامداد بود رسیدم سالن ذوالفقار دوباره تماس گرفتم
گفت اومد منزل
عرض کردم من جلو سالن هستم
گفت بیا دنبالم
بالاخره
با هم وارد سالن شدیم اما حس عجیبی به هم دست داد اون زمانی که
چشمم به
تابوت شهدا افتاد دلم لرزید با خود گفتم نکنه روز قیامت جواب همین
شهدا رو
هم نتونم بدم تا برسه به اینکه در مقابل محکمه الهی ...
بگذزریم ، تا ساعت 03:00 بامداد با دوستم بودیم که ایشان گفت من دیگه نمی
تونم بنشینم من خوابم میاد.
ایشون رو به منزلشون رسوندم و دوباره برگشتم سالن ذوالفقار.
چهار یا پنج نفر بیشتر باقی نمانده بودند.
چشمام
آرام آرام می رفت که بسته بشه که از جام بلند شدم رفتم پیش آقای
حبیبی که
سپاه سرباز بود با کمال پر رویی عرض کردم یک پتو برسون که دارم
غش می کنم .
خدا حفظش کنه پتو رو که آورد با حدود دو یا سه متر فاصله از تابوت تا ساعت
پنج گرفتم خوابیدم.
هیچوقت در عمرم اینقدر آرام نخوابیده بودم.
نماز صبح رو که خوندم رفتم منزل پدرم دو ساعتی هم اونجا خوابیدم و بعدهم
رفتم به طرف مراسم بدرقه شهدا...
:: برچسبها: