يك
نفر قاري، از روي قرآن اين آيه را مي خواند: قُلْ اَرَأَيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ
ماؤُكُمْ
غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُم بِماءٍ مَعيِنٍ: « به كافران بگو، به من خبر دهيد
كه اگر
آبهاي شما در زمين فرو رود، كيست كه آب جاري در دسترس
شما قرار دهد؟ » (ملك – 30) يك
نفر روشنفكر مآب كه علم فلسفه و
منطق (خشك) را حرفه ي خود كرده بود، از آنجا مي گذشت،
همين كه
اين آيه را شنيد، با كمال گستاخي گفت: « بيل و كلنگ و تَبَرِ تيز مي
آوريم
و آب را به جريان مي اندازيم.»
فلسفي منطقي مستهان
مي
گذشت از سوي مكتب آن زمان
چونكه
بشنيد آيت او از ناپسند
گفت
آريم آب را ما با كلند
ما
بزخم بيل و تيزي تبر
آب
را آريم از پستي زبر
همين
فيلسوف نما، شب خوابيد و در عالم خواب ديد يك شيرمرد قوي
پنجه، ضربه اي به صورت او
زد و دو چشمش را نابود كرد و سپس به او
گفت: اي بدبخت نادان اگر راست مي گويي، اكنون
تبري بياور و نور
نابود شده ي چشمانت را بار ديگر از چشمانت، بيرون بكش!. او صبح از
خواب بيدار شد و ديد آن روشنايي ديدگانش از بين رفته است:
روز
برجست و دو چشمش كور ديد
نور
فايض از دو چشمش ناپديد
ولي،
در عين حال اگر اين شخص مغرور، عبرت مي گرفت و توبه
حقيقي در درگاه الهي مي نمود، آب
رفته را به جوي خود باز مي
گرداند؛ ولي توفيق رفيقي است كه آن را به هركس نمي دهند.
غرور و
مستي و گناه، چون حجابهاي ضخيمي، راه توبه را مي بندند و دلي كه
همچون سنگ،
سخت شده باشد، آب توبه چگونه آن را بشكافد و
آبياري مزرعه ي دل نمايد:
گربناليدي
و مستغفر شدي
نور رفته از كرم
ظاهر شدي
ليك
استغفار هم در دست نيست
ذوق
توبه نقل هر سرمست نيست
زشتي
اعمال و شومي جحود
راه
توبه بر دل او بسته بود
دل
بسختي همچو روي سنگ گشت
چون
شكافد توبه آن را بهر كشت؟
:: برچسبها:
شخصي بي ادبي مي كرد و بزرگي او را سرزنش كرد. بي ادب
گفت: چه كنم كه آب و گل مرا اين گونه سرشته اند! آن بزرگ
گفت: آب و گل تو را نيكو سرشته اند اما لگد كم خورده است.
(گنجینه لطایف ص 109)
:: برچسبها:
حکایتی از سعدی:
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی
هست که
مسلمان باشد ؟همه
با ترس و تعجب به هم
نگاه کردند و سکوت در
مسجد حکمفرما شد
،بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و
گفت : آری من
مسلمانم.
جوان
به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من
بیا، پیرمرد
بدنبال جوان براه
افتاد و با هم چند قدمی از
مسجد دور شدند
،جوان با اشاره... به گله
گوسفندان به پیرمرد
گفت که میخواهد تمام آنها
را قربانی کند و بین
فقرا پخش کند و
به کمک احتیاج
دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی
کردن گوسفندان
شدند.
پس از
مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد
بازگردد و
شخص دیگری
را برای کمک با خود
بیاورد.
جوان
با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید
: آیا مسلمان
دیگری در
بین شما هست
؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد
را بقتل رسانده
نگاهشان را
به پیش نماز مسجد
دوختند، پیش
نماز رو به جمعیت کرد و
گفت : چرا نگاه میکنید ،
به عیسی مسیح قسم که
با چند رکعت نماز
خواندن
کسی مسلمان
نمیشود...!
:: برچسبها:
مردی
همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی
دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می
گذاشتند.
مدتی
بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا
آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و
گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
سپس
بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند ... هر
چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره
در کیسه میگذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می
کردند.
سال
ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی
:: برچسبها: